کد مطلب:217428 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:323

قطره ای از علم آن حضرت
هشام بن سالم كه از یاران بسیار موثق امام صادق علیه السلام بوده است می گوید: پس از رحلت امام صادق علیه السلام من و محمد بن نعمان معروف به صاحب الطاق در مدینه بودیم. مشاهده كردیم كه مردم اطراف عبدالله پسر امام صادق علیه السلام را گرفته و او را پس از شهادت پدرش، امام می دانند و می خواهند با او به عنوان ولایت بیعت كنند. ما (در حالی كه مردم اطراف او را گرفته بودند) به نزد او رفتیم و پرسیدیم: نصاب زكات چقدر است؟

گفت: در هر دویست درهمی، پنج درهم. پرسیدیم: در صد در هم چه مقدار؟ گفت: دو درهم و نیم. از این پاسخ تعجب [1] كرده و گفتیم: به خدا سوگند! مرجئه هم چنین عقیده ای نخواهند داشت. عبدالله گفت: به خدا سوگند! من هم نمی دانم مرجئه در این خصوص چه عقیده ای دارند.



[ صفحه 315]



هشام می گوید: ما دست خالی، بلكه سر درگم كه نمی دانستیم چه باید كرد و به چه كسی پناهنده شد، از خانه ی عبدالله بیرون آمده و به اتفاق ابوجعفر احول وارد یكی از كوچه های مدینه شدیم. گریه می كردیم و نمی دانستیم كه به كجا توجه كنیم.

با خود می گفتیم: اكنون كه امام صادق علیه السلام رحلت كرده است. به طرف مرجئه متوجه شویم یا به جانب قدریه و معتزله و زیدیه حركت كنیم. همچنان با این اندیشه ها و این سخنان در ذهن داشتیم كه ناگهان پیرمرد ناشناسی پیدا شد و با دست به طرف من اشاره كرد كه بیا.

من از این كه او آدم ناشناسی، است خیال كردم كه یكی از جاسوسان ابوجعفر منصور است زیرا او در مدینه جاسوسانی تعیین كرده بود تا ببینند پس از رحلت حضرت صادق علیه السلام، مردم شیعه چه كسی را امام خویش قرار می دهند تا او را گرفته، گردن بزنند.

من هم با این سابقه ای كه داشتم، گمان كردم این پیرمرد حتما یكی از جاسوسان است. به ابوجعفر احول گفتم: دور شو كه من برای خودم و تو نگرانم زیرا این مرد كه به من اشاره می كند، مسلما شخص من مورد نظر او هستم و به تو كاری ندارد. بنابراین از من فاصله بگیر و خودت را از كشته شدن نجات بده، او هم به طوری كه من دستور داده بودم از من دور شد.

آن گاه به همراهی آن پیرمرد ناشناس به راه افتادم و یقین داشتم به هیچ وجه از دست او نجات پیدا نخواهم كرد. در مسیر راه آن قدر نگران و ناراحت بودم كه نزدیك بود روح از بدنم بیرون بیاید. هنگامی كه به كنار خانه حضرت موسی بن جعفر علیه السلام رسیدم، پیرمرد مرا وارد خانه موسی بن جعفر علیه السلام كرد و رفت.

دیدم خادمی آنجا ایستاده است به من گفت: «ادخل رحمك الله» داخل شو، خدا تو را رحمت كند. داخل شدم، دیدم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام است. حضرت بلافاصله فرمود: «الی الی لا الی المرجئة، و لا الی القدریة، ولا الی المعتزلة، و لا الی الزیدیة» به سوی من بیا! به سوی من بیا! نه به جانب مرجئه و نه به سوی قدریه و نه به معتزله، و نه زیدیه. بسوی آنان نرو.

عرض كردم: فدایت شوم! پدر شما رحلت كرد؟ فرمود: آری، گفتم: وفات كرد؟



[ صفحه 316]



فرمود: آری. عرض كردم: پس از او به چه كس باید رجوع كنیم؟

فرمود: اگر خدا بخواهد هدایت كند، تو را هدایت خواهد كرد. عرض كردم: برادر شما عبدالله خیال می كند پس از پدر شما او امام است.

حضرت فرمود: «یرید عبدالله ان لا یعبد الله» عبدالله می خواهد كه خدا عبادت كرده نشود.

عرض كردم: پس امام ما كیست؟ فرمود: اگر خدا بخواهد تو را هدایت كند، هدایت خواهد كرد. عرض كردم: «جعلت فداك فأنت هو؟» فدایت شوم! آیا امام بعد از پدر، شما هستید؟ فرمود: چنین نمی گویم. من با خود گفتم راه سؤال را اشتباهی پیمودم. عرض كردم: آیا شما امامی دارید كه پیروی او بر شما لازم باشد؟ فرمود: نه.

در این حال چنین هیبت و عظمتی از آن بزرگوار در دل من ایجاد شد كه جز خدا، هیچ كس دیگری خبر نداشت.

عرض كردم: اجازه می دهید هم چنان كه حضور پدر عالی مقامتان می رسیدم و پرسشهایی می كردم، از شما هم سؤال نمایم؟ فرمود: آری هر چه می خواهی بپرس، پاسخ می شنوی و فاش مكن كه اگر فاش كنی ترس كشته شدن است.

من شروع كردم به پرسش نمودن، پاسخها را مطابق با سؤال جواب می داد و آن حضرت را دریای بیكران علم یافتم كه كم و كاست نداشت.

عرض كردم: شیعیان پدر شما، اكنون در ضلالت افتاده و نمی دانند در امور دینی و شرعی خود به چه شخصی رجوع كنند، آیا اجازه می دهید وجود مبارك شما را به آنان معرفی كنم و مردم را به امامت شما دعوت نمایم، اگر چه ساعتی قبل از من التزام گرفتید كه مردم را از این نعمتی كه بر خوردار شده ام، با خبر نسازم و ملاقات با شما را پنهان نمایم؟

فرمود: هر یك از آنان كه می دانی ممكن است، مایل به راه هدایت بوده و در صدد حق و حقیقتند مقام امامت را به آنان معرفی كن و از آنان پیمان بگیر كه به كسی نگویند و اگر فاش كنند پس از آن ذبح است و اشاره كرد به دست مبارك بر گلویش.

هشام می گوید: چون از حضور حضرت مرخص شدم با ابوجعفر احول ملاقات كردم، گفت: چه اتفاقی برایت افتاد و كارت به كجا رسید؟



[ صفحه 317]



گفتم: خوشبختانه درب هدایت به روی من گشوده شد و خورشید امامت در آسمان قلب من پرتو افكند. قصه شرفیابی به حضور آن حضرت را به او گفتم و پس از این با زراره و ابوبصیر ملاقات كردم و قصه مزبور را به آنان ابلاغ كردم، آنان نیز به حضور مبارك حضرت شرفیاب شده و سؤال و جواب بین آنها انجام شد. در نتیجه آنان هم بار آرزو را به دربار همایون او فرود آوردند. ما همچنان با شیعیان دیگر كه پنهانی ملاقات می كردیم و مقام امامت را معرفی می نمودیم. مردم دسته دسته شرفیاب شده تسلیم می گردیدند، مگر آنان كه از عمار ساباطی پیروی می كردند از نعمت ولایت محروم ماندند.

آری پس از معرفی مقام ولایت، مردم كم كم از طرف عبدالله (برادر حضرت) پراكنده شده و به جز عده ی كمی از بیچارگان دنیا و ماندگان از آخرت كه باقی ماندند. [2] .


[1] هشام مسئله را مي دانست كه صد درهم زكات ندارد، نصاب نقره دويست درهم به بالا است، تعجبش به خاطر اين بود كه عبدالله كه اين مسئله جزئي را نمي داند، چطور ادعاي امامت مي كند.

[2] ارشاد شيخ مفيد، مترجم، ص 564.